زندگی همینه

...

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز تقویم ها صلح را فریاد زده اند و صدایشان به گوش ما انسان ها نرسیده است!

داشتم توی تقویم تاریخ امتحاناتم رو بررسی میکردم که به امروز رسیدم :روز جهانی عاری از خشونت و افراطی گری!


۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جاده ها همیشه مرا گم میکنند...

+به چی نگاه میکنی؟

_به ماه .سعی دارم به ی چیزی تشبیه ش کنم.

+من ماه رو به "شین" تشبیه کردم زیبا و دست نیافتنی .گاهی هست و گاهی نیست گاهی هم باید کلی منتظر باشم تا بیاد.

_جالبه...فک میکنم عاشقای زیادی ماه رو به معشوقشون تشبیه کردن.

.

.

.


(دو روز بعد -جاده)

+تو چه فکری؟

_دارم به ماه نگاه میکنم .

+اوهوم.

_میدونی وقتی به ماه نگاه میکنیم حواسمون نیست چقدر از ما فاصله داره فک میکنیم بالای سرمون آسمونه و وسطش ماه.همیشه حواسمون به فضایی که داریم توش زندگی میکنیم نیست.عجیبه برام این فضا و اینکه نمیتونم همیشه توی ذهنم داشته باشمش و یادم میره گاهی.وقتی به این ابعاد فکر میکنم کلی از اتفاقات زندگی اهمیتشون رو از دست میدن.




۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بیا تا "خوشحالی" را صرف کنیم!

از یک ماه پیش شروع شد.میم قبل از کلاس دیفرانسیل زنگ زد و گفت که ازت دلخوره.اسمت که میاد بهم میریزه و ثانیه ای از فکرت بیرون نیست.
من گریسته بودم و گوش داده بودم به حرف هایش.
گفته بود دوستت دارد.
گفته بود بنشین و حرف بزن برایش.
من آرام اشک ریخته بودم و گفته بودم ممنون میم جان که زنگ زدی و خبر دادی.
تمام این یک ماه سلام هایمان،دست دادن هایمان و کاری نداری خداحافظ هایمان سرد شده بود...
من از ناراحتی نمیتوانستم به چشمانت نگاه کنم ...
نمیتوانستم مثل همیشه با تو بخندم و راحت باشم...
قهر نبودیم و کسی جز میم متوجه این سردی در رابطه مان نشده بود اما هیچ کدام از "جان" هایی که بعد از اسمم میگذاشتی جان نداشتند!
امشب حرف زدیم و برایت تعریف کردم از هر چیزی که خبر نداشتی و لبخند زدی و لبخند زدی و حرف هایی زدی که دوست داشتم از تو بشنوم و با خوشحالی به چشمانت نگاه کردم.
من خوشحال شدم!
تو خوشحال شدی!
میم خوشحال شد!
تمام این یک ماه چرا با تو حرف نزده بودم راجع به تمام این اتفاقات؟
من که همیشه حرف زدن و بیان ناراحتی را راه حل میدانم چرا تمام این یک ماه این کار را نکرده بودم؟
حتما حماقت!

+امشب هم ماه در آسمان دلبری میکند.


۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برای دخترک دوست داشتنی قلبم.

آخر هفته ها باید ببینمت.

باید بیای خونمون باهم شعر بخونیم و برقصیم و بخندیم.

هی بغلت کنم و ببوسمت و قربون صدقه ت برم.

کلی وقت حرف بزنیم و من حواسم باشه سوالاتت رو به بهترین شکل جواب بدم.

شب بشه و بگی لباساتو جا گذاشتی و من بهت شلوارکای رنگی پنگی بدم و تو بپوشی و به خودت تو اون لباسا بخندی!

صبح جمعه باهم صبحانه بخوریم و تو از ما تشکر کنی و به عشق اسکیت و هاکی بری و من به این فکر کنم که چقدر زیاد دوست دارم و قلبم چقدر گرمه از وجود نازنینت.

دلم میخواد دنیا رو شادِ شاد تجربه کنی قربانت گردم.





۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بدون عنوان

میگفت:" این شهر خوب نیست.این دانشگاه خوب نیست.دانشجوها همه بی جنبه اند!دانشگاه های تهران که اصلا اینجوری نیست"

گفتم: موافقم ولی برای تغییرش کوچکترین تلاشی کرده ای؟

گفت :"چه فایده ؟نتیجه نمیده که"

گفتم: پس وقتی تلاشی نکردیم و حتی برای گرفتن حق و حقوقمون اعتراض نکردیم؛ یعنی این شرایط رو پذیرفتیم!



۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آی رنج ها به جهان خودتان بازگردید!این بار به قلب هایمان!

میرفتم داروخانه ولی نگاهم به آسمون بود و آواز میخوندم ،راستش ماه واقعا عالی بود و من دلم نمیومد نگاهش نکنم.اون جا بود که فهمیدم حالم بهتره.به خودم گفتم دیدی قبل از تولدت باز به خودت اومدی و تونستی خودتو جمع و جور کنی.

پارسال واقع بین شده بودم و منطقی و برای زندگی تلاش میکردم .حتی روز تولدم که بیرون بودم، رفتم کتاب فروشی و برای خودم کتاب خریدم.همه ی این ها یادم میومد و میگفتم ببین امسال چقدر پسرفت داشتی ببین رسیدی به همون تاریخ ولی حالت خوب نیست.ببین چقدر بیشتر اشک ریختی امسال.ببین پاییز امسال رو برعکس پارسال بد گذروندی.پارسال تلاش کردم برای داشتن حال خوب و  از بهار تا اواخر پاییز موفق بودم .اما زمستون که از راه رسید همه چی عوض شد.حالا زمستون داره میاد باز،من خوشحال نیستم ولی غصه دار هم نیستم و میدونم که باید گذر کرد از روزها و شب ها و چه بهتر که به سلامت گذر کنیم.باز دارم تلاش میکنم آرامش بیشتری پیدا کنم و نمیتونم بگم خیلی خوش بینم اما به هر حال تلاشم رو میکنم .اون روز نوشته بودم آی رنج ها به جهان خودتان بازگردید و فکر میکردم تنها راه نجاتمان همین است.اما حالا میدونم که از رنج ها گریزی نیست.

به خودم گفتم دیدی تونستی و از دریای اشکی که دوروبرت بود خودت رو بیرون کشیدی.

دیشب واقعا به خودم افتخار کردم.

۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خودکشی مرگ قشنگی که به آن دل بستم!

چرا اندیشیدن به خودکشی لذت بخش است؟

*لذت بخش کلمه ای کلی ست برای توصیف حس هایم .شاید ترکیبی از آرامش،شادی،غم،انتقام و ....

-عنوان از علیرضا آذر

۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برای منع خشونت علیه زنان چه کرده ایم؟

حدودا دو سال پیش بود که مقاله ای راجع به منع خشونت علیه زنان از اینترنت گرفته بودم.یعنی راستش زمان گذاشتم و خودم آن را با خط خوانا و درشت نوشتم و به اولین کسی که برای خواندن دادمش، یک مرد بود که به وضوح خشونت هایی را به همسرش اعمال میکرد که نه خودش میدانست چه میکند و نه همسرش آنقدر ها آگاه بود.

مقاله را گرفت و گفت حتما میخوانم و گذاشته بودش در داشبورد ماشین و هیچ وقت برنگرداند آن را به من، احتمالا بعد ها با عصبانیت حواله اش کرده بود به سطل زباله.خوشحال بودم که آن مطلب را خوانده و احتمالا کمی هم به آن فکر کرده و همین برای شروع کافی بود.

بعد از آن اما خودم دست کشیده بودم از خواندن و فعالیت کردن در این زمینه ،هرچند همیشه از موضوع های مهم توی ذهنم بوده و هرجا که نیاز بوده و توانسته ام راجع به آن گفته ام.حالا اما تصمیم گرفته ام کمی جدی تر دنبال کنم این قضیه را برای آینده ی خودمان و فرزندان دختر و پسرمان،برای آینده ی جامعه مان و برای آینده ی انسانیت.


۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

و باز مرگ در سرما سراغمان را میگیرد.

از امروز به بعد باید تو عکسا و فیلما دنبالت بگردم.دنبال اون لبخند و دنبال اون چشم ها که همیشه از کنارشون ساده گذشته بودم.

مثل اون شب بعد مهمونی که گفته بودی چقدر بزرگ شدم و خوشتیپ .گفته بودم مرسی و به جای اینکه بیام بشینم کنارت بپرسم حالت چطوره و مریضیت در چه حاله و گپ بزنیم رفته بودم کنار میم و بقیه دخترا نشسته بودم و به پرسیدن "بهترین شما ؟"بسنده کرده بودم.

لعنت به من که از رو به رو شدن با حقیقت همیشه فراری ام.مثل اون شب که میدونستم مریض و بدحالی و باهات رو به رو نشده بودم و تو تاریکی سوار ماشین شده بودم و رفته بودم.تا بلخره اون روز که تهران بودیم اومدیم عیادتت.رسیدم به اتاقت و خشکم زد از دیدنت تو اون وضعیت.بعد همه گفته بودن بهتری و قراره مرخص بشی کم کم ،همه با لبخند حرفای مثبت میزدن .من بی اختیار اشک میریختم حتی یک کلمه هم باهات حرف نزدم.نمیتونستم لبخند بزنم و ازت بپرسم بهتری و جوابی نشنوم.کنار در ایستادم که نبینی ام و گریه کرده بودم.شناخته بودی ام آن روز؟به چشمانم نگاه کردی و نگاهت سوراخ کرده بود وجودم را.بس که سنگین بود و غمگین.شرط میبندم همه آن روز از نگاهت ترسیده بودند...حالا دیگر تمام شد.امشب سقف سفید خانه حالت را بهم نمیزند.امشب پشتت زخم نیست.امشب دارو نمیخوری.امشب زجر نمیکشی از این که نمیتوانی حرف بزنی.امشب با غصه نمیخوابی.امشب  دیگر نیستی که بخوابی.امشب کجایی؟

کاش دوست داشتنت را با خودت برده بودی.

۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

این متن ویرایش نشده و ارزش خواندن ندارد.

زمستان های شاد را به یاد داری؟

آن زمستان که همه جا سفید شده بود و من از شوق دیدن سفیدی کوچه از خانه بیرون رفته بودم

یادت هست صدایت پیچیده بود در خانه که دست کش و کلاه را فراموش نکنم

یادت هست گرمای وجودت چطور من را گرم کرده بود

یادت هست سردم نمیشد

میخندیدم و در برف ها میدویدم

کاش بتوانی به یاد بیاوری

کاش بتوانی ببینی که یخ زده ام و گرم نمیشوم

کاش باز بیایی و در آغوشم بکشی و من یک دل سیر گریه کنم

مثل آن شب چهارده سالگی

که بغلم کرده بودی و گذاشته بودی گریه کنم

هرچند که تمام روز بعد را بغض کرده بودم و در مدرسه به گریه افتاده بودم و نتوانسته بودم آرام باشم و آنا هربار از من پرسیده بود که چی شده  و من  سعی کرده بودم طفلکی به نظر نیایم و خندیده بودم که هیچی

کاش ببینی که حالا که دختر چهارده ساله نیستم هم سر کلاس به گریه می افتم و نمیتوانم آرام باشم.

کاش ببینی که چطور سردم است و یخ زده ام

کاش زمان متوقف میشد و حتی برنمیگشت

کاش حداقل میشد از "بودن " به کسی اعتراض کرد.


۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰