زندگی همینه

...

همش زیر سر مغزه.

نورون ها پیام میرسونن.نورون های عصبی پیام آورن.عصبی؟کی من عصبی شدم از سکوتت?خسته نمیشی اینقد حرف نمیزنی؟دیشب که چراغای شهرو تماشا میکردم میم گفت چه حسی داری؟گفتم دلتنگی.گفت کسی باید باشه که نیست ینی؟گفتم نه کلا ی حالی شبیه دل تنگی دارم.دل تنگی؟تو میگی دلت برا کسی تنگ نمیشه .برا عطیه تنگ شده بود که.عطیه میگه تو اگر با من دوست باشی من دیگه هیشکی رو نمیخوام برا دوستی. دوستی چیه؟همون دوست داشتن آدما و دنیا.دنیا رو تو دانشگاه میبینم هی میگه بهت گفتم نمون تو این شهر دیوونه نشدی اینجا؟میخندم میگم میرم نمیمونم که.من میگفتم میرم اونا میگفتن میمونیم حالا اونا رفتن و من موندم.به موندن که اعتقاد نداری.نمیشه بازم بمونی؟خودت نوشتی.نوشتن سخته .الان چی بنویسم امشب؟لعنتی.لعنتی همیشه دیر رسیدیم همه جای زندگی.زندگی چی میخواد از جونمون.میخواد بری باهاش خودکشی کنی؟کشتن حس ها و خواسته ها درست نیست.درست و غلط چیه؟جالب نیست برات؟اونقدر مغز برام جذابه.قانون جذب کار نمیکنه وگرنه الان من باید اینجا نمیبودم رسیده بودم به اونجا.اونجا؟کجا؟بری ؟بپیچونی؟رفیقای بپیچون داری؟نمیشه که من حرف نزنم.حرف نزن.هوا سرده.عاشق سرمام.این سرما اخرش منو میکشه.کشتن که الکی نیست.فک کردی چی سر دورو بریات میاد.حالا من هی بگم میلین تو ی چیز دیگه بگو اشتباه تلفظ کن بعد هی بخند من که هی نمیخندم.هی خندیدنت حالمو بهم میزنه.حالم بهم میخوره از سرما.گرم بشه هوا خوبه؟افتاب میزنه مغزمون داغ میشه دیوونه میشیم هی همه بهم گیر میدیم هی تو خیابونا دعوا میشه.میگن تو تابستون جرم و جنایت و اینا بیشتره.معلومه دیگه.معلوماتم کمه.هی به خودت گیر نده.وقت ندارم اخه.وقت چیه بنداز دور اون ساعتو.چند ساله دیگه ساعت دست نمیکنم.برا همین گاهی دیر میرسم گاهی زود.اقا میشه ی آهنگ بزاری؟همه آهنگامو پاک کردم.نمیتونم دیگه گوش بدم به آهنگ.ی فلش  آهنگ داشته باش یدفه لازم میشه.ی فلش زدم برا رفتن و برا جاده هنوز پاک نکردم ازش. نریم؟برو برو بسه.بس نیست؟چرا تموم نمیشه اخه.همینه دیگه.لذتشو ببر.لذت نمیبرم تازگیا از هیچی.چیزای کمیه که لذت بخشن برام.خوب نیست که.اون جارو میبینی ؟برسیم اونجا پیاده میشیم.میشه نری؟نرفتن.من رفتن و بلدم.هی ادمو تو پیاده روها به گریه میندازی.گریه نکن .مریضی؟خوب میشی ایشالا.هیس.نورونا دارن پیام میرسونن. همش زیر سر همیناست.همبستگی دیگه چیه؟حالا گفته یا نگفته.چرا ادامه میدی به خوندن؟خسته و ناامید نشدی ؟

۲۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غم که اجازه نمیگیرد برای آمدن.

بعضی از روزها هم غمگینی؛مثل خیلی از روزهای دیگر.

+باید تلاش کنی برای شاد بودن و از بین بردن غم؟

یا باید با غمت همراه شوی تا ته نشین شود در جانت؟

من اول همراه میشم با غم و بعد که وقتش رسید تلاشم رو میکنم که ازبین ببرمش.





۲۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اگر فقط سه روز وقت داشته باشی چیکار میکنی؟

باید به این فکر کنم که اگر قرار باشه بمیرم و فقط سه روز فرصت داشته باشم چه کارهایی انجام میدم و همه رو روی کاغذ بنویسم.

وقتی داشت برامون میگفت که باید چیکار کنیم به خودکشی فکر کردم به اینکه اگر بگن سه روز وقت داری و بعدش فرصتت تمومه احتمالا خودکشی میکنم و خودم تمومش میکنم.

نمیدونم...

این سوال آشناییه که هیچ وقت جدی بهش فکر نکردم.

۱۸ دی ۹۵ ، ۱۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کتاب هفته دو

1-نمایشنامه "اسکیس" از" جابر رمضانی" ؛نشر بوتیمار.

این نمایشنامه در سال 95 چاپ شده و نمایش اسکیس در سال 91 به کارگردانی جابر رمضانی به روی صحنه رفته.

من کتاب رو خیلی دوست داشتم ؛در عین سادگی دلچسب بود.

2-نمایشنامه "اسب های پشت پنجره" اثر "ماتئی ویسنی یک "؛نشر نی

3-کتاب" نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی" اثر "ریچارد براتیگان" ؛نشر چشمه.

این اثر رو براتیگان به دوستش"ادنا وبستر" سپرده و خواسته که بعد از مرگش اون رو چاپ کنه(که درآمدی برای دوستش باشه و من فکر میکنم دلایل دیگه ای هم میتونسته داشته باشه) و دوستش هم این کار رو کرده و بیست سال بعد از مرگ براتیگان کتاب رو برای چاپ به ناشر سپرده.


+به بیماری دوبار خواندن هر کتاب دچار شده ام .


۱۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

همیشه به موقع میرسد و سخن میگوید.

به محض اینکه فرا بگیرید چگونه رها کنید، زندگی راستین آغاز می شود.
بیهوده تلاش می کنیم تا چیزهای مختلفی به دست آوریم. همین تلاش برای به دست آوردن، ‌خود همچون مانعی عمل می کند.
زندگی اتفاق می افتد و آنرا نمی توان به دست آورد.

هرچه بیشتر برای بدست آوردنش تلاش کنید، کمتر آنرا بدست می آورید.
نیازی نیست به دنبالش باشید.
تنها باید باز و پذیرا باشید؛
همانند یک میزبان در انتظار میهمانش.
نیازی نیست زندگی را تعقیب کنید.
هرچه بیشتر تعقیبش کنید، دورتر می رود.

زندگی شامل همه چیز می شود:
شادی، سرور زیبایی، خوبی، حقیقت و ...
زندگی معنای کل هستی است.
باید یاد بگیرید که چگونه با شکیبایی در آرامش باقی بمانید و سپس معجزه رخ می دهد.
یک روز هنگامیکه کاملا در آرامش هستید، ناگهان همه چیز دچار تغییر و تحول می شود.
ناگهان پرده ای از مقابلتان کنار می رود و هرچیز  را آنطور  که حقیقتا هست، می بینید.

اگر چشمانتان از آرزوها و انتظارات مختلف پر باشد. نمی تواند واقعیت چیزها را مشاهده کند. چشمان شما با گرد و خاک آرزوهای مختلف پوشیده شده و جست و جوی تان بی فایده است. جست و جو کردن،‌ محصول ذهن است و لحظه رها کردن جست و جو، لحظه گرانبهای تحول است. تمامی مدی تیشینها و اتصالات مختلف، آمادگی برای رسیدن به همین لحظه است. آنها شما را برای روزی آماده می کنند که دیگر هیچ آرزویی ندارید.

"اشو"


۱۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بخونیم یا فکر کنیم؟یا هردو؟

دیشب که به رشته های مختلف و شاخه های مختلف مطالعاتی فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که به چیزی که قراره داشته باشم راضی نیستم احتمالا.

فکر کردم حیفه خب من به ی سنی برسم و فقط تو زمینه ی خاصی اطلاعاتم بالا باشه و راجع به خیلی چیزا ندونم.راجع به فیزیک و نجوم و روان شناسی و فلسفه و ادبیات و هنر و...انگار که کلی میشه تجربه داشت و به شیوه های مختلف دنیارو دید و من غافل باشم ازشون.

بله.میشه مطالعه آزاد داشت و نیاز نیست حتما وارد دانشگاه هایی شد که خیلیاشون هم ضعیف اند ولی سخت میشه کار چون مطالعه باید عمقی و تو مسیر درست باشه و نیاز هست اساتیدی کنارت باشن حداقل برای رفع اشکال و راهنمایی.

به مدرکای بیشتر فکر کردم.چند تا لیسانس؟تا کجا؟کدوم رشته؟میتونم آیا اصلا؟

و این که بهترین مسیری که تو زندگی کمتر پشیمونت کنه چیه؟

این که اطلاعات روانشناسیت بالا باشه؟این که فلسفه بخونی؟این که زیست شناسی بدونی؟این که جامعه شناسی بخونی یا این که با خوندن فیزیک ذهنت رو پرورش بدی؟چی خیلی میتونه تو بهتر زندگی کردن و رسوندت به هدف های معنوی زندگی کمکت کنه؟

به این فکر کردم که برای خوب فکر کردن باید دید همه جانبه داشت و این که صرفا تو یک زمینه بخونم و بدونم قطعا نتایج مثبتی در زندگی ام نخواهد داشت.اصلا درست فکر کردن چطوریه؟این که بعضیا با فکر کردن اینقدر پیشرفت میکنند قطعا بلدن فکر کردن رو!

اون روز الف میگفت دوستش رو بعد از دو ماه دیده و حرفاش رو نمیفهمیده.گفتم چطور؟زیاد مطالعه میکنه؟گفت زیاد فکر میکنه!

امروز کتاب خواهر رو گرفتم دستم و فهرستش رو کامل خوندم ؛گفتم من بلخره این کتاب رو میخونم و برگشتم به اتاقم و برای امتحان شنبه برنامه ریختم.

احتمالا یک روانشناس(یا کسی که اطلاعاتش تو این زمینه بالاست)با خوندن این متن تا حدودی بفهمه مشکل کار کجاست. مثلا بگه کمال طلبی باعث میشه یا مسائل دیگه ای که شاید خوب نباشن اصلا.

به هر حال چیزیه که هست و نمیتونم و نمیخوام که انکارش کنم.



+چند وقته که ی چیزی تو ذهنم جرقه زده راجع به تشکیل ی سری دورهمی های هدفمند تو این زمینه با همراهی آدمای کار بلد و شاید اساتیدم!



۱۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قهرمان زندگی ام

من نشستم و پشت کردم به زندگی.ناراحتم و سکوت کردم.

اون راه میره از این طرف خونه به اون طرف و همه چی رو مرتب میکنه.میخره ،میپزه ،میزاره ،میشوره و هر مشکلی داشته باشم ی راه حل پیدا میکنه برام.

اون ناراحته ولی به زندگی ادامه میده و براش تلاش میکنه

من ناراحتم و منفعل

نمیتونم مثل اون باشم.

تا به خودم بجنبم برا کمک کردن بهش، خودش همه کارارو مرتب کرده.

من با ناخن های لاک زده نشستم و تایپ میکنم اون با ناخن هایی که به تعداد انگشتای دست لاک خورده در طول زندگیش، داره چایی دم میکنه.

لعنتی.



۱۳ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قصه های دانشگاه

دانشگاه جای دوست داشتنی نیست اما ی حیاط وسط ساختمونش داره که مستطیل شکل هست و از چهار طرفش دیوارای ساختمون دانشکده بالا رفته.این حیاط معمولا خلوته و جز کبوترایی که جزو اولین دوستای دانشگاهم هستن و تو همون حیاط باهاشون آشنا شدم کسی اونجا نیست.اصولا کیفم رو میندازم رو دوشم و میرم تو اون حیاط و با کبوتراش معاشرت میکنم یا موزیک گوش میدم ،به آسمون چشم میدوزم و آواز میخونم.بعضی وقتا هم تو اون حیاط رو نیمکتای سردش نشستم و گریه کردم بعضی روزا راه رفتم و فکر کردم و تصمیمات مهمی گرفتم.خلاصه که برای نفس کشیدن جای خوبی ست.چند وقتی درش را بسته بودند.گفته بودم چرا؟ و شنیده بودم که بی حجابی!!حالا اما در را باز کرده اند و من خوشحال از اینکه میتونم وقتی از دانشگاه و محیط آزار دهنده ش کلافه میشم و نفس کم میارم به حیاط دنجش پناه ببرم.مثل همین امروز که وقتی سرم را از پنجره بیرون گرفتم و نفس کشیدم دلم خواست که به حیاط برم و رفتم و وقتی به خودم اومدم کمی از شروع کلاسم گذشته بود.


۰۵ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از پست های قدیمی ذخیره شده۱

باران میبارد گلدانم را به حیاط میبرم و  روی پله میگذارم  در سرم کسی آواز میخواند

سر رای برگشتنت آینه میکارم

گلدونای دل تنگو رو پله میزارم

لحظه های بی قصه رو طاقت ندارم

چشم من به راه عشقه

رفتنت گناهه عشقه

....

البته دل هایمان آرام است و خوشبختانه انتظار آمدن کسی را نمیکشد.از شب های ناتمام و طولانی با خیالی آسوده گذر میکند و رهایی خاصی در آسودگی اش نهفته است که دوست داشتنی ست.


۰۵ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شاید زندگی نوشیدن چای در فنجان های زیبا و خواندن کتاب های نشر چشمه باشد!

امروز ایستادم رو به روی قفسه های نشر چشمه و دلم سوخت که این همه کتاب هست که نخوندم و شاید هیچ وقت نخونم بیشترشون رو.بعد با خودم تکرار کردم که بیشتر بخون.خیلی بیشتر بخون.

عصر میم دستم رو کشید و برد توی مغازه خفن داخل پاساژ.ایستادیم رو به روی قفسه ی ظرف های گل گلی و سرویس های چای خوری قشنگی که ذوق زده شدیم از دیدنشون.من خانواده مان را تصور کردم که دور یک میز نشسته ایم و در قوری و فنجان هایی با طرح گل و پرنده چای مینوشیم.میم قیمت ها را پرسید و دستم را کشید و از مغازه بیرون برد و رویاهایم ....آه رویاهایم!



۰۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰