دوست دارم بیایم رو به رویت بنشینم و بگویم من را ببخش از بابت بودنم در زندگی ات.
دوست دارم بیایم رو به رویت بنشینم و بگویم من را ببخش از بابت بودنم در زندگی ات.
صبح با سردرد و استرس بیدار شدم که دیر نرسم به امتحان اول صبح،خواب دیده بودم...
خواب ی بچه در آغوشم.نوزاد بود.جز گریه کاری بلد نبود .انگار که جنگ شده بود و مادر بچه رفته بود و نمیدونم چرا من انتخاب شده بودم برای نگه داری از بچه.میدونستم که مادرش قرار نیست برگرده و قراره از این به بعد من مادرش باشم.
بچه بی قراری میکرد و من آغوش خام دخترکی را داشتم که نمیتوانست برای او مادرش را تداعی کند.تمام تلاشم را میکردم که آرام نگهش دارم.جنگ شده بود و من بچه را در آغوشم گرفته بودم و از ساختمان های ناامن به جاهایی پناه میبردم که امن بودند. همه نگاهشان به من بود که چگونه از بچه نگه داری میکنم و دلشان برای بچه میسوخت.
من نگران بودم.نکند که نتوانم و از پسش بر نیایم.
نکند نتوانم مادر خوبی باشم و نکند هیچ وقت به آرامش نرسیم.نکند من بمیرم و باز بچه پریشان شود.
نوزاد گریه میکرد و وقتی در گوشش چند بار آرام تکرار میکردم"مامان پیشته عزیزم"سرش را روی شانه ام میگذاشت و در میان گریه هایش خوابش میبرد.
صبح با سردرد بیدار شدم و دلم پیش اون نوزادی بود که نمیدانم کجا بود و چرا اینقدر بی پناه شده بود.
و در سرم تکرار میشد،مامان پیشته عزیزم!
آدم باید بداند چطور روی پاهای خودش بایستد و در زندگی به خودش تکیه کند.
باید بلد باشد که اگر از آدم ها دور شد و حتی در اتاقش را قفل کرد قبل از این که چشمانش بسته شوند و به خواب برود همه چیز را کنترل کند و اگر نه ساعت چهار و نیم صبح که ناگهان بیدار شد باید با تاخیر قرصش را بخورد و به کارهای عقب افتاده اش و به کلاس صبحش فکر کند.
*ممنون از آقای رفتگر و دست های سردش.
نشسته بودیم دور کلاس روی صندلی های ناراحت مشکی و استاد داشت سخنرانی میکرد برامون!
من داشتم فکر میکردم ناامیدی چطور داره در بدنم ریشه میده و بزرگ میشه و همه ی وجودم رو تسخیر میکنه و از حال بدی که دلیل خاصی هم نداشت چشمام خواست که بباره ،خودمو جمع و جور کردم و به اشک هام اجازه ندادم جاری بشن .استاد از "ف" که کنار من نشسته بود پرسید آخرین باری که گریه کردی کی بوده؟! "ف" گفت تقریبا یک ماه پیش.میگفت یک شب که تنهایی رفته بوده مهمونی قبل از خواب که چراغ هارو خاموش کردن و در اتاق رو بستن و تنهاش گذاشتن دلش گرفته از نبودن مادرش و گریه کرده.من به لحظه ای که برگشته خونه پیش مادرش فکر کردم.
به مادرم فکر کردم و به خودم که شب قبل موقع شام ،صدای علیرضا آذر که در خانه پخش شده بود ،مچاله شده بودم در خودم و گریه کرده بودم و شام سرد شده بود...
همه خندیدیم.من هم.از این همه تفاوت بینمون و از این همه پیچیدگی رفتارهامون شگفت زده بودم.
باید علاوه بر اینکه تو زندگی بقیه دخالت نمیکنیم،بلد باشیم با کسایی که تو زندگیمون دخالت میکنند چطوری برخورد کنیم.
من تا جای ممکن ارتباطم رو محدود میکنم و یا حتی گاهی قطع رابطه رو راه حل میدونم.
دل تنگی چون چشمه ای در دلم جوشیده ؛جاری شده در رگ هایم و حالا دارد از چشم هایم خارج میشود.
دیدارت در خوابم پایان یافت وقتی که چشمانم را باز کردم و فهمیدم که در خوابم بوده ای و حالا من به این می اندیشم که شاید تمام امروز را خواب دیده باشم.
خواب خوش رنگی که قلبم را در این پاییز سرد و بی جان،گرم و روشن ساخت...
_ما این همه سقوط میکنیم تو زندگی ،چجوریه که نمیمیریم و سالم میمونیم؟
+سالم نمیمونیم که.روحمون زخمی میشه.رنج میکشه و ما بزرگ تر میشیم و یاد میگیریم از این رنج ها برای رشد بیشتر استفاده کنیم.
_من به روح اعتقاد ندارم و احساس میکنم سعی داری با این حرف ها من و خودت رو گول بزنی و قانع کنی.
+ما تفاوت های اساسی در اعتقادات و شیوه فکر کردنمون داریم.بهتره بحث رو ادامه ندیم.
_موافقم.
+تلخی های زندگی رو چجوری تحمل میکنی؟
_شکلات و شیرینی زیاد میخورم!
+مریض میشی ،میمیری که !
_خوبه.اونوقت دیگه مجبور نیستم تلخی های زندگی رو تحمل کنم!
زمستان بود.خودم را بغل کرده بودم و سخت گریسته بودم.همان زمستان یخ زدیم و دیگر گرم نشدیم.
حالا زمستان در راه است.میترسم.باید پنجره ها را محکم ببندم و پرده ها را بکشم.لباس های گرمم را بگذارم دم دست.باید خودم را آماده کنم...
عنوان از فروغ فرخزاد.
راستی سلام ......
(و صدا انعکاس می یابد)
سلام....
سلام....
سلام....
سلام.....
لام....